فصل پنجم




Tuesday, May 13, 2003

---

شمردن ثانيه‌ها و دقيقه ها و ساعتهاست که روزهايم را شب می‌کند،
و هر شب بيهوده در آسمان به دنبال گوسفندانی می‌گردم تا شمردنشان شبم را به سحر برساند،
ديگر اين جادّه از خستگی گامهايم به فغان آمده،
ديگر دوستان به تنگ آمده‌اند از تحمّّلم،
ديگر تمام لفات دلداری نخ‌نما شده‌اند برايم،
ديگر اين منم، تنهایِ تنها، ايستاده در اينجا،
    به انتظار پاسخ آخرين خواهشم،
انتظاری که تلختر از انتظار حکم فرجام يک محکوم به اعدام است در سپيده‌دم روز اعدام،
يک محکوم تنهایِ نتها که خسته به سوی طنابِ دار گام می‌زند،
و پوسيدگی طناب است آخرين اميدش...



Monday, May 12, 2003

---

کاش می‌‌ديد کسی اين گردابی را که در سرم است،
اين گوشه حسرت است، آن گوشه درد؛
اين گوشه عشق است و آن گوشه رنج؛

چه بگويم از آنچه بر دلم می‌‌گذرد؟
آيا اشکم گوياترين حرفها نيست؟
آه که تو آن را نمی‌‌بينی...

چه بگويم از بختم، از زندگيم؟
آيا چيزی جز شکست و درد و شکست در آن می‌‌توان يافت؟
آه که تو اين را نمی‌‌بينی...

چه بگويم که حتی نمی‌‌دانم آيا می‌‌خوانی اين خط را،
و اگر می‌‌خوانی چرا چيزی نمی‌‌گويی؟
باور کن اين سکوت تنها باريست که کمرم را خم می‌‌کند.
بشکن اين سکوت را، بگو چيزی، حتی يک کلمه،
که بدان همان کلمه‌‌ات تسکينم خواهد بود،
حتّی اگر به يادش هر شب خواب پس از اشک به ديده‌‌ام بيايد.

کاش مرا باور می‌‌کردی...

آه که تو حتّی مرا نمی‌‌بينی...



Saturday, May 10, 2003

---

می‌گويند سرنوشت مانند يک بادام است، که تا آن را نچشی نمی‌دانی تلخ است يا شيرين؛
من می‌دانم که سرنوشتم تا جاييکه چشيده‌امش تلخ بوده.
و می‌گويند انسان به اميد زنده است؛
تا به حال چه کسی بادامی ديده که بخشی از آن تلخ باشد و بقيه‌اش شيرين؟

پس تو را به آنچه باور داری سوگند، بگو من به چه اميدوار باشم؟



Friday, May 09, 2003

---

هيچ وقت، بهار به اين سردی نبوده،
هيچ وقت، روزها اينقدر تاريک نبوده‌اند،
و من از اين سرما مدام می‌لرزم،
و تو می‌پنداری که از گرما به ستوه آمده‌ام،
زيرا تمام آنچه می‌بينی قطرات عرق روی پيشانيم است،
و نمی‌دانی که اين عرق از فکرهاييست که يک لحظه هم مرا آرام نمی‌گذارند،
و همين عرق است که قطره قطره جمع می‌شود،
و دريايی می‌شود تا چشمانم تا ابد در آن غرق شوند،
و تو در شگفتی که چرا من چيزی نمی‌بينم،
و من در شگفتم چون می‌دانم هنوز چيزی جايی هست که آنگونه نيست که بايد باشد،
و تو تلاش می‌کنی حرفهای مرا بفهمی، هر چند که می‌دانی بيهوده است،
و من تلاش می‌کنم بفهمم چرا اينقدر همه چيز سرد است، هر چند که می‌دانم بيهوده است،
و تو غافل از آنی که هرگز نخواهی فهميد من چه می‌گويم، مگر يک لحظه بخواهی که جای من باشی،
و من غافل از آنم که اين سرما از درون من به بيرون می‌تراود،
و من هنوز زير اين فشار شبهايم را به صبح می‌آورم،
با همان وضعی که آخرين قطرۀ داخل قطره‌چکان تقلّا می‌کند در مقابل تو که قطره‌چکان را می‌فشاری پايداری کند و به بيرون پرتاب نشود،
و نمی‌دانم که کی مجبور به تسليم و روبرويی با حقيقت می‌شوم، اگر حقيقتی موجود باشد،
پس به من نخند، اگر می‌بينی هنوز هم ابلهانه خود را به سوراخ دهانۀ قطره‌چکان چسبانده‌ام و عرق می‌ريزم تا پابرجا بمانم.



Sunday, May 04, 2003

---

ورق ورق می‌زنم هر روز،
آنچه را که باقی مانده از دفتر عمر،
نفسم می‌گيرد از غباری که از اين دفتر کهنه برمی‌خيزد،
غباری پاک‌نشدنی، به وسعت وجودم.
دستم سردتر می‌شود و سردتر،
همچنانکه خون از گردش در رگهايم خسته‌تر می‌شود و خسته‌تر؛
و هنوز می‌نشينم بر لب راهی که می‌پندارم،
گذر خواهد کرد روزگار از آن، روزی به سود من،
ترسان از آن که اين غبار،
پاک کند نام تو را از دلم،
چرا که اين غباريست که پاک نمی‌شود، دوست من!



Saturday, April 26, 2003

---

اسمی در ميان هزار نام ديگر؛
خاطره‌ای در بين ميليونها خاطرۀ ديگر؛
من برای تو بهانه‌ای هستم برای گذر زمان،
مثل هزاران نفر ديگر.

آيا می‌توانم به تو خرده گيرم؟

آيا هرگز لاک‌پشت می‌تواند از آهو گله‌مند باشد، چون از او سريعتر و سبک‌بال‌تر است؟
آری، هميشه اين آهوست که شاداب به اطراف جست‌وخيز می‌کند،
و هميشه اين لاک‌پشت است که گوشه‌ای درون لاک خود بايد کز کند،
تا بپوسد،
و هر لحظه، هزار بار بميرد، و دوباره زنده شود، تا باز هم بتواند بميرد.
از گفتن اين همه چه فايده؟  چه کسی می‌خواهد از آنچه در دل لاک‌پشت می‌گذرد خبردار شود؟
او آذوقه‌ای بزرگ از تنهايی درون لاکش دارد،
که هيچکس دوست ندارد در آن شريکش شود.



Thursday, April 24, 2003

---

کاش اين زمزمه‌ای که مدام درون ذهنم می‌پيچد، لحظه‌ای آرامم بگذارد؛
هر بار که انديشه‌ام به سويت کشيده می‌شود، باز اين زمزمه در سرم می‌پيچد:
«تنها به دنيا آمده‌ای،
تنها زندگی می‌کنی،
و تنها خواهی مُرد...»



Thursday, April 17, 2003

---

افسوس،
که غرور است تمام آنچه داريم،
و افسوس،
که غرور است آنچه تا هميشه پاسش می‌داريم،
آه!  افسوس،
که در آخر خود می‌مانيم و يک دستِ خالی،
يک دستِ پر از غرور، و غرور، و غرور،
نه ياری در کنارمان، نه نگاهی نگران در انتظارمان،
همۀ آنچه می ماند برايمان غرور است،
و غرور، و غرور...
... و يک دستِ خالی.



Tuesday, April 15, 2003

---

خيالی نهفته است، پشت اين نگاه؛
و آينده‌ای پشت اين لحظه؛
و خاطره‌ای پشت فراموشی؛
و فريادی پشت اين سکوت؛
و آرزويی پشت اين کلام...



Friday, April 11, 2003

---

بگير دستم را، تا که انگشتانم در کنار انگشتانت برای خود مونسی جديد يابند.  زمان درازيست که نگاهم در جستجوی يک لحظه تلاقی با نگاه توست.  هر شب به اميد خواب ديدنت به بالين می‌روم، ولی چه کنم که روحم ميان پنجه‌های تنهايی در حال تقلّاست، و خواب هم از پلکم فرار می‌کند.  بيا، تا دوباره واژۀ آرامش در گوشم طنين آشنايی پيدا کند.



Monday, April 07, 2003

---

تصويری موج می‌زند روبروی ديده‌ام انگار،
بال و پر بر افق ذهنم می‌فکند،
و مرا از احاطه‌ای که بر ذهنم يافته گريزی نيست.
می‌بينم آن را،
و می‌شنوم، و می‌بويم، و می‌چشم، و می‌زيَمَش.
و درد است آنچه از عبورش بر گسترۀ خيالم نصيبم می‌شود،
ولی دردی نه از آن گونه که گريزان باشم از آن،
که جای زخمهای دلم را فقط آن تصوير مرهم است،
که مرا از احاطه‌ای که بر دلم يافته گريزی نيست.
خاطره‌ايست، مايۀ سرخی صورتم،
و اميد است که مرا کشان‌کشان در اين راه می‌برد،
و چه سخت است، حفظِ اميد،
آن هنگام که هر روزنۀ اميدم را جز کورسوئی از يک سراب نمی‌يابم،
سرابی که مرا از احاطه‌ای که بر اميدم يافته گريزی نيست.
و ايا در آخر داستان، حضورت روانم را نوازشی خواهد کرد؟
يا باز اشک ميهمان گونه‌ام خواهد شد؟
آيا اين جويبار سرنوشت، مرا به دريايی که هستی می‌برد؟
که اگر نبُرد، همان بهتر که در راه بخار شوم،
تا دلِ غمناک ابر مرا به رويت بباراند،
همان به که مثل يک قطره در خاک فرو روم،
تا شايد روزی قدم بر آن خاک نهی،
و تا آن هنگام، فقط با ماه خواهم گفت،
که مرا از احاطه‌ای که بر من يافته‌ای گريزی نيست.



Friday, April 04, 2003

---

اگه خوب نگاه کنی، اون دوردورا، يه ساختمونی می‌بينی که کُلّی بالا رفته.  اون منم!  خيلی استوار و مقاوم به نظر مياد، نه؟  همينطوری که از دور نگا می‌کنی انگاری که هزار ساله همونجا وايساده، و هزار سال ديگه هم دَووم مياره.  خب، ديگه به قدّ کافی اونجا وايسادی؛ يه کم بيا جلوتر.  يه کم نه!  خيلی.  قشنگ بيا جلو و همون ساختمون رو از نزديک نگا کن.  نزديکِ نزديک.  می‌بينی اون نقطه‌های سفيدی رو که روش وول می‌خورن؟  حدس بزن اونا چيَن!  نه!  اشتباه نمی‌کنی!  اونا موريانَن!  موريانه!  می‌دونی کارشون چيه؟  اونا منو ميتراشن.  ميتراشنو می‌خورَن!  فکر کن يه ميليون تا موجود ريز از تنت گازهای کوچولو بگيرنو مَلَچ مَلَچ بخورن!  تازه!  اينايی که تو می‌بينيشون يک صدم اوناييَن که از تو مشفولِ بُخور بُخورَن!  فقط تو نمی‌تونی ببينيشون!  ولی يادت باشه که اوّلش هم وقتی اون دوردورا وايساده بودی همينارو هم نمی‌ديدی!  خودم دعوتت کردم بيای جلو!  حالا اگه گفتی اينا از کجا اومدن؟  چرا رو ساختمونای ديگه پيداشون نمی‌کنی؟  چرا گوشتِ تن مردم ديگه بابِ ميلشون نيست؟  دليلش اينه که...  نه!  اين رو بهت نمی‌گم.  اگه خودت حدس زدی که هيچی!  اگه هم نتونستی فراموشش کن.

خوب امروز چيزايی رو بهت نشون دادم که کسای خيلی کمی ديدن.  حالا ديگه بسّه.  برو عقب‌تر.  بذار اين موريانه‌ها کارشونو با خيال راحت انجام بدن!  وقتی اين نزديک بودی يه لحظه حس کردم دست از کار کشيدنو محو تماشای تو شدن.  بذار دوباره به جشنشون برگردن.  حالا که اينارو ديدی، شايد بعدها خيلی چيزا رو راحت‌تر بشه بهت گفت و تو هم راحت‌تر بفهمی.

راستی!  تا حالا ديدی ساختمونی که موريانه بهش زده چجوری می‌ريزه؟  اصلاً نميشه اونو پيش‌بينی کرد.  همونجوری به نظر مقاومه، ولی يه لحظه، بوم!  همه‌چی تموم ميشه، و ساختمونی که فکر می‌کردی هزار سال ديگه هم دَووم مياره اثری ازش نمی‌مونه.  البته زياد غصّشو نمی‌خوری، چون اين شهر پر از ساختمونه، نه؟



Tuesday, April 01, 2003

---

می‌توانم مطمئن باشم که آخرين فرصتها را بيهوده از دست نمی‌دهم؟  می‌توانم مطمئن باشم که کدام راه، راهِ درست است؟  کار آن کودک بيمار درست است که آخرين لحظه‌اش را، لحظۀ فروافتادن آخرين برگ تصوّر می‌کند، و از ديدن پايداری برگ اميدِ به زنده‌ماندن می‌يابد؟  يا کار دخترک کبريت فروش، که آخرين لحظه‌اش را، لحظۀ کم‌فروغ شدن رؤياهايش ميان شعلۀ چوب‌کبريتها تصوّر می‌کند و تمام چوب‌کبريتهای باقيمانده‌اش را يکباره آتش می‌زند، ،تا يک لحظۀ پرفروغ را به هزاران لحظۀ کم‌فروغ ترجيح دهد؟  کدام را می‌توانم سرزنش کنم؟  اميد کودک بيمار را، که زندگی نکبت‌بارش را برمی‌گزيند، يا جسارت احمقانۀ دختر کبريت‌فروش را، که بدون رؤيايش، مرگ در سرما را ترجيح می‌دهد؟

و در آخر، هر راهی که برگزينم، می‌توانی اميدم يا جسارتم را بر من ببخشی؟



Saturday, March 29, 2003

---

با من بنشين، و از آنچه بر تو گذشته بگو،
از غمی که شانه‌هايت را می‌آزارد،
از خاطره‌ای که بلور ظريف بغضت را می‌شکند،
از آن سَمّی بگو که در وجودت رخنه کرده،
از آن خاطرۀ مسمومی که می‌ترساندت،
از تمام دلتنگيت، آرزويت، وجودت؛

آری، می‌دانم که ياريت آسان نيست،
شايد نتوانم وجودت را از آن سم و درد برهانم،
شايد فقط زمان است که حسّ گذشتنش تو را تسکين دهد،
ولی شايد دستم پناهگاهی موقّت برای دست خسته‌ات شود،
شايد سکّويی شوم تا گام بعديت را استوارتر برداری،
شايد بهانه‌ای بچه‌گانه باشم تا نقش لبخندی تا ابد روی لبت جا خوش کند،
و پس از همه چيز، شايد کمی تو را بهتر بشناسم، و تو مرا.



Wednesday, March 26, 2003

---

تنها در گذر روزها و سالهاست که عمق افکار و احساساتمان برای خودمان معلوم می‌شود.  زمانی می‌رسد که توالی سالها و آنچه «سال نو» خوانده می‌شود برايمان فاقد هر گونه معنی و مفهوم می‌شود؛ و تنها يادآور گذشتِ سالی ديگر بر يک غم می‌گردد.  زمانی می‌رسد که روز و شب را به ياد گذشته و فرصتهای از دست رفته می‌گذرانيم.  زمانی می‌رسد که تنها هم‌صحبتی که داريم، يادِ ازدست‌رفته‌هاست.  زمانی می‌رسد که تنهاييم.  و اين تنهايی تنها پرسشی است که پاسخی برايش نيست؛ از درون، روح را ذرّه ذرّه می‌تراشد، هر چند از بيرون غير از اين به نظر رسد.



Saturday, March 08, 2003

---

به شعلۀ سوزان می نگری، و گرمايش را حس می کنی،
غافل از اينکه شعله هر چه فروزانتر باشد زودتر می سوزد، تا جاييکه چيزی برای سوختن باقی نمانَد.



Thursday, February 20, 2003

---

پوسته،
پوسته ای کهنه و بی رنگ،
آماده برای دريده شدن

نگاهی منتظر،
در تلاش برای گذشتن از سدّ پوسته ها،
بی قرار

قلبی خسته از تپيدنِ بی سرانجام،
در تلاش برای سبقت گرفتن از ثانيه ها

و من،
در انتظار يک لبخند،
در اين گوشه،
تنها



Saturday, February 15, 2003

شبهای تنهايی

از آن هنگام که رفته ای
    در نبودت فضايی خالی به جا مانده
از آن هنگام که رفته ای
    دتيا ديگر مثل قبل نيست

به جاهايی که با هم بوده ايم، باز می گردم
    و انگار هنوز اينجا حضور داری
تمام آن لحظه ها دوباره در من زنده می شوند
    کاش اينجا بودی

از آن هنگام که رفته ای
    اينجا، قلبی تنهاست
از آن هنگام که رفته ای
    هيچ چيز مثل قبل نيست

همۀ گوشه و کنار اينجا پر از خاطره است
    همه به وضوح دوباره جلوی چشمم جان می گيرند
همۀ آن روزها را به ياد می آورم
    کاش اينجا بودی

از آن هنگام که رفته ای
    اينجا، قلبی خون می گريد
از آن هنگام که رفته ای
    ديگر آن من ِ سابق نيستم

جای پاهايت را در برف دنبال می کنم
    افسوس که ردّ پايت کم کم محو می شود
قدر هر چيز را بعد از گم کردنش می فهميم
    ای کاش اينجا بودی

ترجمه آزاد از "Lonely Nights"، گروه Scorpions



Saturday, February 08, 2003

---

او آمد،
رودی از نياز درونم جاری ساخت،
دستم را به سويش دراز کردم،
آن را رد کرد،
و رفت.

او بازگشت،
شاد و سبکبال،
دستم را به سويش دراز کردم،
و به من می خندد،
و حتّی دستم را نمی بيند.



Sunday, February 02, 2003

---

ستاره ای بودی که در آسمان دلم سقوط کرد از خود ردّی سوزان بر صفحۀ احساسم به جای گذاشت.  اکنون نوبت من است که پا جای پای آن ستاره گذارم و در آسمان دلم سقوط کنم؛ و در راه مثل همان ستاره بسوزم و فنا شوم.  آری!  ديگر زمان فنا شدن فرا رسيده، اکنون که سر دوراهی احساس و سرنوشت ايستاده ام و به عابرانی خيره شده ام که بی تأمّل راهِ خود را برمی گزينند.  کاش من هم می توانستم به همين سادگی راه خويش را برگزينم.  افسوس که هنوز اسير بهشتی هستم که در رؤياهايم می ديدم.  افسوس که به زيستن ميان سايه ها خو گرفته ام.  ديگر وقت آن است که از نو کتاب رنگ و رو رفتۀ زندگيم را ورق بزنم، بلکه صفحه ای را بيابم که دفعۀ پيش از آن به شتاب رد شده باشم، و از آن صفحه زندگی را از سر گيرم.

و اگر چنين صفحه ای نيافتم، آن وقت چه؟



Thursday, January 30, 2003

---

با دستی لرزان،
لبی بسته،
پای خسته،
ايستاده ام، روبرويت...

با چشمی نمناک،
لبی لرزان،
ترسی در دل،
زانو زده ام، پشت سرت...

... و بی صدا از درون می شکنم.



Tuesday, January 28, 2003

---

هنوز لبخندی که اوّلين نگاهت روی لبانم به يادگار گذاشته نپژمرده است.  هنوز هم گاه گاه قلبم به ياد آن روز، دمی از تپش باز می ايستد تا به ديروز ها نظری افکند.  هنوز نام تو برايم تازه ترين موضوع برای تفکر است.  هنوز هم برايم نقطۀ تلاقی روز و شبی، نقطۀ تلاقی اشک و لبخندمی، نقطه ای که هيچ گاه نشناختمش.  بدان که من از داستانی کهنه شده برايت سخن نمی گويم.  از خاطراتی که از شدّت مرور روزانه نخ نما شده اند و آسوده لميدن در گوشۀ فراموشی را آرزو می کنند حرف نمی زنم.  بودنت دليل تلاشم است، و نبودنت دردِ لحظه هايم، و هرچند زير نفوذِ نبودنت روزم به شب و بهارم به پائيز می رسد، هنوز گوشه ای از وجودم در انتظار فردائی و بهاری ديگر، سو سو می زند.



Sunday, January 26, 2003

---

تو با من حرف می زنی، و من با تو، ولی بينمان سکوتيست که حتّی پژواکِ صدايمان را می بلعد.  سکوتِ ميانمان مانندِ پلی است، پلی که يک سوی آن بر آسودگی تو استوار است و سوی ديگرش بر رنج دائمی من.  رنجی که سر چشمه اش همين سکوت است، همين سکوتی که شهامتِ گذشتن از آن و با تو سخن گفتن را کم می آورم.  هر روز با خود عهد می کنم که امشب با تو سخن خواهم گفت، و هر شب به محض سلام گفتنت عهدم را شادمانه زير پای می گذارم.  افسوس که شکستن تمام ارادۀ مرا لبخندی از تو کافيست!

... و هنوز ناگفته ها مثل پيچکی به دور گلويم می پيچند.  تا کی تابشان خواهم آورد، نمی دانم؛ فقط اين را می دانم که راهی را که بی تو شروع کرده ام بی تو به پايان نخواهم آورد، مگر تو آن را بی من به پايان آوری.  و بدان که يک سال فرصت برای درکِ اينکه با بار ديگر گذشته را تکرار کردن راه به سوی هيچ آينده ای نخواهم بُرد برايم کافی بوده، و من با تمام اراده ام اين بار ديگر از اين جادُۀ بی حاصل نخواهم گذشت...  افسوس که شکستن تمام ارادۀ مرا لبخندی از تو کافيست!



Thursday, January 23, 2003

---

نفس نفس زدنهای پی در پی
تپش های نامنظم نبض لحظه ها
آشفتگی فکر در گير و دار رؤياها
درماندگی از يافتن راهِ فرار
همه را تاب می آورم، اگر پاداشم تو باشی

ولی اگر نباشی، آن وقت چه؟...



Saturday, January 18, 2003

---

نازنين، اين است داستانِ هر روز من:
رفتن و باز آمدن،
گفتن و شنيده نشدن،
ديدن و از ياد بردن،
به فردا فکر کردن،
فردايی که هر روز دل به آن خوش می کنم، و بی تو هر شب به اميد بهتر بودنش اشک می ريزم...



Sunday, January 12, 2003

---

سکوتم از نداشتن حرفی برای گفتن نيست.  باور کن طوماری از حرفهای ناگفته بر دوشم سنگينی می کند.  حرفهايی که آرزو می کنم کاش تا فرصت بود برايت گفته بودم، قبل از آنکه دير شود.  خودت که ديدی!  ديدی که هنوز در رؤيا برايت حرفهای زيادی دارم؛ حرفهايی که شايد هيچگاه جرأت نکنم جز در رؤيا به گوشُت زمزمه کنم.  خودت ديدی که ديشب در رؤيا همۀ حرفهايم را گفتم؛ و گواه صداقتم همان يک قطره اشک خشک شدۀ روی پلکم است؛ همان اشکی که هر از گاهی در نبودت جان تازه ای می گيرد و يک بار ديگر غلطيدن روی گونه ام را می آزمايد.

آری، سکوتم از آن است که شهامت نگريستن در دو چشمت و فراخواندن حرف دلم بر دريچۀ زبانم را ندارم.  سکوتم از آن است که می ترسم دست بی رحم زمان نام مرا روبرويت کمرنگ کرده باشد.  کاش می شنيدی آنچه را می گويم.  کاش می خواندی آنچه را می نويسم.  کاش حس می کردی تپش های نامنظّم دلم را.  کاش باور کرده بودی عشقم را.

می دانم که ديگر فرصتی نيست برای سخن گفتن با تو.  کاش امشب هم به خوابم بيايی تا بقيۀ حرفهايم را بشنوی.  تو که فکر نکردی گفته های ديشبم همۀ آنچه بر دلم سنگينی می کند بود؟!

کاش...  کاش...
...


بشنو آنچه را که تنها يادگارت اکنون با من می گويد:

«ديگه اين قوزک پا ياری رفتن نداره
لبای خشکيدم حرفی واسه گفتن نداره
چشای هميــــــشه گريون، آخه شستن نداره
تن سردم ديگه جايی، برا خفتن نداره
»



Saturday, January 11, 2003

راه

چه دور است راهِ به خانه رسيدن
جادّه اش در تابستان هم مه آلود است
تنها هوس رفتن يارای پاهای شکننده ام
    در گذر از اين راه است
    راهی بی آغاز و بی پايان
    راهی که هر بار از يک جا می گذرد
    راهی که در پيمودنش ساعت از شمردن قدمهايم شرم دارد
    راهی که ثانيه های عمرم در گرد و خاکش گم می شوند
    راهی که همۀ همراهانم را بی هيچ شرمی می بلعد
امروز تو مرا همراهی در اين راه
در مسير به دور دايرۀ کاملم
و خود نيز بر دايرۀ کاملت گام می زنی
    بی شتاب، خندان، ناآگاه
فردا
فردا که مسير دايره هايمان از يکديگر بگريزند
آيا در آن فردا باز هم مرا همراهی؟
    در آن فردا که غبار زمان جای گامهايمان را پوشانده
    و ديگر بر تن اين جادّه نقشی و خاطره ای از من و تو نمانده

چه عجيب است که هر روز را در هراس از فردا گوشه ای از اين راه جا می گذاريم
    در اين راهِ بی آغاز و بی پايان
    در اين راهِ به هم رسيدن
    در اين راهِ به خود رسيدن
چه دور است راهِ به خانه رسيدن



Thursday, January 02, 2003

---

ديروز چيزی درونم شکست.  چيزی به ظرافت يک لحظه، به اندازۀ يک نگاه.  چيزی به کوچکی يک اتّفاق، و به بزرگی يک زندگی.  نمی دانم چه بناممش.  شايد يک اتفاق روزمرّه بود.  شايد هم بزرگترين اتفاق زندگيم.  مثل وارونه شدن همۀ آنچه حس می کردم بود.  چيزی از قلبم بيرون رفت به کوچکی يک برگ از زندگی، ولی جا برای دنيايی پهناور از احساس در درونم باز کرد.  احساساتی که شايد خودم متوجّه وجودشان نبودم.  ولی اکنون می شناسمشان.  می دانم تا چه حد در وجودم رخنه کرده اند.  می دانم چقدر دوستشان دارم، و چقدر به آنها وابسته ام.  می دانم که اين احساسات، کل وجودم را پر کرده اند.  و جالب اين است که هميشه جلو چشمانم بودند و من نمی ديدمشان.

ديروز چيزی درونم شکست.  شايد حصاری بود که دور قلبم کشيده بودم و باعث می شد هيچکس - حتّی خودم - درون قلبم را نبيند.  آری!  ديروز آن حصار را شکستم و اکنون با غرور از ميان خرابه های آن چشم به سوی فردا دارم.  فردايی که اميدوارم ديروزم را در آن فراموش کنی و فرصت دوباره ای به من دهی.  فردايی که اميدوارم قلبم در نبودِ حصارهای ديروز، خود را بيشتر به رُخت بکشد.  فردايی که اميدوارم بتوانم آنچه کردم را بر خود ببخشم و به آنچه خواهم کرد بينديشم، و حس شيرين بودنت در کنارم به تلاشم معنا بخشد.

تا رسيدن آن فردا، باز هم نقطه، سر خطِ سکوت.



Tuesday, December 31, 2002

---

نقطه، سر خط.

اين تمام اون چيزيه که برای گفتن دارم.
تنها درسيه که بايد از زمانه می گرفتم - و هنوز نگرفته ام.
ديدی که باز برگشتم سر جاييکه از اونجا شروع کردم؟  درست مثل هميشه.
تا کی می خوام اين دور باطل رو ادامه بدم؟
تا کی می خوام همه آرزوی رفتنم رو تو دلشون داشته باشن؟
کی می خوام بفهمم که چه می کنم؟
کی می تونم بی شرم از گذشته ام به چشمات نگاه کنم؟
کی می خوام ياد بگيرم که وقتی حرفی برای گفتن ندارم ساکت بمونم؟
تا کی بايد هر شب قبل خواب کولبار پشيمونيم رو زير بالشم قايم کنم؟

نه!
اين بار ديگه درسم رو گرفتم.
ديگه ياد گرفتم همينجا نقطۀ آخر خط رو بذارم و برم سر خط زيری، و همونجا بمونم و تکون نخورم.
ديگه ياد گرفتم که لبام رو با سکوت بدوزم.
باور کن سعی می کردم با حرفام خوشحالت کنم.
ولی حالا که ديگه شکست خوردم،
    و ديگه فهميدم که هنوز بلد نيستم تو رو نرنجونم،
    ديگه سکوتم بهتره.
        منو ببخش اگه حرفام از خنجر تيزتر بودن.
        کاشکی دست زمان زودتر گناهام رو پاک کنه و به جای دوری ببره.
        کاشکی سکوتم اگه نتونه موجهای رفته رو برگردونه،
        حداقل بادبان کشتی آرامشت رو آزار نده.

نقطه، سر خطِ سکوت.