فصل پنجم




Friday, November 29, 2002

قرار

قرارمون فردا، ساعت 6.  همون جای هميشگی، همون جا که نه سرده، نه گرمه.  همون جا که نه تاريکه نه روشنه.  همون جا که گاهی بارون مياد، ولی هيچوقت برف نمياد.  همون جا که من هميشه منتظرتم.  همون جا که تو خوابم از اون جا رد ميشی.  کنار همون ديوار.  همون ديواری که هميشه کنارش راه می رفتيم و ازم می پرسيدی زندگی چه رنگيه.  همون ديواری که ديوار ميونمون رو از رو اون ساخته بوديم.  همون ديواری که من بهش تکيه می دادم و تو می گفتی سردته.  زير همون تير چراغ.  همونی که هر وقت اونجا بوديم خاموش بود.  همونی که جغدها روش لونه کرده بودن.  همون جغدايی که هر وقت اونجا منتظرت بودم مونس من بودن.  همونايی که باهاشون حرف می زدم و می گفتی ديوونه ام.  من همون لباس هميشه تنمه.  همونی که خاکستريه.  اگه صورتم رو يادت رفته باشه از لباسم منو بشناس.  اگه لباسمو هم يادت نيست، از اشکی که تو چشام به اميد ديدنت جا خوش کرده منو بشناس.  اگه اشکم رو هم يادت رفته، از دلم منو بشناس.

سعی کن بيای.  دلم فقط به اين خوشه.  نه به اومدنت، چون می دونم نميای - دلم به انتظارتو کشيدن خوشه.  سعی کن بيای.  اگه کاری داشتی ديرتر بيا.  منتظرت می مونم.  اگه يادت رفت، هر وقت يادت اومد بيا.  منتظرت می مونم.  من هميشه اونجا منتظرتم.  همون جای هميشگی.  همون جا که هميشه ساعت پنجه و هيچوقت 6 نميشه، همون جا که هميشه امروزه و هيچوقت فردا نميشه...


با من بيا

بيا، با من بيا.  از هيچ چيز نترس، من در کنارت هستم.  چشمانت را ببند و با من بيا.  هنوز برق شوق در چشمانت سوسو می زند؛ با من بيا.  هنوز بوی اميد می دهی؛ با من بيا.  بيا به جاييکه کسی نفسهايت را نشمارد، و به شماره نيندازد.  به جاييکه کسی شبنم آرامشت را از غنچۀ ذهنت پاک نکند.  به جاييکه بلور تصوّرت غبار نگيرد.  به جاييکه روزگار به خواستت پوزخند نزند.  به جاييکه هر روز صبح بتوانی از نو شروع کنی.  به جاييکه با هر پلک زدنت هزار قاصدک به پرواز آيند.  به جاييکه در خوابت ستاره پر زند.  به جاييکه نه «من» باشد و نه «تو»، همه «ما» باشيم.

آری، راه نزديک است، ولی خسته تر از آنم که آن را تنها بپيمايم.  دستت را به من بده و با من بيا.



Thursday, November 28, 2002

زبون نفهم

امروز صبح که از خواب بيدار شدم، فکر کردم امروز هم مثل روزهای قبله، به همون بيمزّگی.  ولی اشتباه می کردم.  نمی دونم چی شده بود، ولی من ديگه حرف هيچکس رو نمی فهميدم.  انگار همه به يه زبون ديگه حرف می زدن.  يا شايد هم من به زبون تازه ای حرف می زدم، نمی دونم.  موجود زبون نفهم جالبی شده بودم.  چيزی که برام خيلی عجيب بود اين بود که هنوز هم می تونستم با همه صحبت کنم، بدون اينکه کسی تعجّبی کنه يا حتّی برای خودم عجيب باشه.  نه اينکه فکر کنی که حرفهای بقيّه رو می فهميدم.  مطمئنّم اونها هم يک کلمه از حرفام رو نمی فهميدن، ولی اين برای همه عادّی بود.  ديگه تا عصر به اين موضوع عادت کردم و ديگه بهش فکر نمی کردم.  الآن که می خوام بخوابم، آرزو نمی کنم که فردا همه چيز مثل قبل شه.  چون راستش رو بخوای، تازه فهميدم که هميشه مثل همين امروز بوده، فقط دقّت نکرده بودم.  هميشه من برای خودم حرف می زدم و ديگران هم برای خودشون، و کسی هم تلاش نمی کرد حرف کسی رو بفهمه.  فقط همه تصوّر می کردن که حرف منو می فهمن.

تازه امروز فهميدم که چقدر با بقيّه تفاهم دارم.



Wednesday, November 27, 2002

هم صحبت

- ببخشيد، اینجا جای کسيه؟
- نه، بفرماييد.

کنارم می نشيند.  ساکت و بی صدا.  سکوتش آزارم می دهد.  اهميّتی نمی دهم.  می پرسد:

- هنوز خيلی راه مونده؟

دلم می خواهد در باقيماندۀ راه کمی با او صحبت کنم، ولی حسّی مانعم می شود.  یک «نه» خشک و خالی می گويم.  رويش را بر می گرداند.  سرم را پايين می اندازم و دنبال چيزی برای گفتن می گردم.  هنوز چيزی نيافته ام که به مقصد می رسيم.  همان طور که ساکت آمده بود می رود.  من هم بلند می شوم و می روم که کسی را برای حرف زدن بيابم، درست مثل هميشه.



Monday, November 25, 2002

ياد آوری

يادت می آيد روزی را که گفتم «دستت را به دستم بده» و گفتی «نمی توانم، دستم در دست سرنوشت است.»؟

هنوز يادم می آيد آخرين حرفت را، گفتی «سلام»...



Thursday, November 21, 2002

سرعت نور

نور فکر می کند که از همه چيز سريعتر است، ولی اشتباه می کند.  هر چقدر هم که نور سريعتر حرکت کند، هميشه وقتی به جائی می رسد، می بيند که تاريکی زودتر از او به آنجا رسيده و منتظرش است.



Wednesday, November 20, 2002

پيله

روزگار درازی فکر بشر به دنبال اين بوده که گناهان خويش را آمرزيده ببيند، و در اين راه چه کارها که نکرده: سعی کرده که «گناه» نکند، و چون نتوانسته، به دور خود ديواری بلند کشيده تا مثل کرمی در پيله خود (و گناهان خود) را از چشم ديگران پنهان دارد تا همه او را «خوب» بخوانند.  آيا وقت آن نرسيده که اين ديوار کهنسال را فرو ريزيم تا جهان ما را آنطور که هستيم، نه آنطور که می پسندد، ببيند؟

و آن روز که من ديوارهای دورم را فرو ريختم، شنيدم که همه گفتند: چه موجود پليدی! و به «نيکان و خوبان» شان پناه بردند.  اگر اين را تراژدی زندگی نمی خوانی، زندگی جز نمايشی مسخره نيست.



Tuesday, November 19, 2002

معلّم اخلاق

معلّم اخلاقی با من چنين می گفت: «اگر می خواهی کسی را يک روز گرم کنی، برايش آتشی بيفروز.  اگر می خواهی وی را تا آخر عمرش گرم کنی، او را آتش بزن.»



Monday, November 18, 2002

درمانی موقّت

گل سرخ خواب است، خسته از معصوميّتش، و اينگونه زمان را می گذراند: امن و امان در راحتی ای مبهم خود را به آغوش خواب می سپارد، شاد و آسوده، ناآگاه از خطری که در کمينش است.  خاطرات تکراری از اعماق سر بر می آورند، از خوابی مخفی و فراموش شده.  در خواب کمی خود را مخفی می کنند، تا برايت جای تنفّس باقی بگذارند، ولی به محض بيدار شدنت در تنهايی، باز می گردند تا به دور گردنت بپيچند و خفه ات کنند و در درونت تکّه تکّه شوند.  ولی هنوز جايی برای مخفی شدن باقی مانده - درمانی موقّتی برای دردی هميشگی: هنوز هم می توانی وانمود کنی که شادی.  تمام اين سالهای پر از دروغهای رقّت انگيز، وعده های توخالی، و رؤياهای در نطفه خفه شده مثل غبار در باد پراکنده خواهند شد.  ولی هنوز چشمت به دنبال بيرون آمدن خورشيد از اين کسوف است...  بدان که فردا هرگز نخواهد آمد، تمام زمان تا به حال فقط يک روز بوده است: «امروز».  ديگر برای جبران گذشته خيلی دير است، باقيماندۀ امروزت را غنيمت شمار...



Sunday, November 17, 2002

رؤيايی در بيداری

بی آنکه قدرت حرکتی داشته باشم، از پنجره اتاقم به جهانی در حال احتضار زير کفنی يخی می نگرم.  در بيهوشی ای تلخ، نگاه سوزنده چشمانی نافذ را حس می کنم، ولی کسی اينجا نيست.  مانند تکّه ای جدامانده از واقعيّت، شناور در قلمرو رؤياها، می دانم که عقوبتی دردناک پذيرای من در آغوش سردش است. از خواب بيدار می شوم، و می فهمم که همه اينها حقيقتی بيش نبوده است.

من مرگ خورشيد را به خواب ديدم، و در بيداری، صبحی سرد ديدم، ولی مرا باور نکردی.  در حسّی از خلأ ديدم که سرنوشتِ نورِ مرده پيش بينی آنچه خواهد آمد را می کرد، ولی مرا باور نکردی.  روحی را ديدم که از زندگی رانده شد، از مرگ عبور کرد، و به باغهايی بهشتی وارد شد و به پيشوازش آمدند، ولی مرا باور نکردی.  و من در اتاقی پر از غروب، نااميدانه به نظاره عبور جانهای همخونم نشستم، ولی مرا باور نکردی.

و ديگر هيچ آهنگی نيست، فقط تصوری از سکوت به جای مانده، ولی باورم نمی کنی.

و ديگر هيچ آهنگی نيست...


سکوت

آن هنگام که سکوت سر رسد،
            و روز به پايان رسد
آن هنگام که برق چشمانت به سوسو افتد،
            و عشق در چشمانت بميرد
فقط آن وقت خواهم فهميد
            که چقدر مشتاقت هستم...


پشيمانی

همچنانکه از تو رانده می شوم، دورتر و دورتر،
ديگر در اوج شلوغی هم تنهايم
خاطراتت دوباره تنبيهم مي کنند
می شنوم باقيمانده های خنده های مرده را،
پژواک گريه های خاموش را
و با خود می گويم از اين ترس،
از اين تنهايی،
از اين پشيمانی،
ديگر گريزی نيست...
طعم تلخ سرنوشت به يادم مياورد،
که ديگر به گذشته راهی نمانده
بايد پاسخی بيابم،
ولی دیگر قدرتی نمانده

همه اين لحظات بر من می گذرند،
ولی هنوز نمی دانم چگونه بی تاسف به سر برم...


خسته

ما مثل يک لحطه از زمانيم،
يک چشم به هم زدن،
رويای يک نابينا،
ديدی از مغزی در حال احتضار،
اميدوارم هرگز اين را نفهمی...


تصوير حقيقی من

امروز روح تو در خوابی عميق است، ولی روزی دردی واقعی را حس خواهی کرد،
شايد آن روز مرا آن طوری که هستم ببيني،
کشتی شکسته ای نحيف در طوفانی از احساس...


انسانهای بزرگ و کوچک

از ديد يک بچه کوچک، انسانها همه بزرگ و اسرارآميزند، برای اينکه هميشه اونها رو از پايين می بينه.
وقتی که خودش بزرگتر ميشه، کم کم ميفهمه که همه هم اندازه خودش هستند - نه کوچکتر نه بزرگتر - ولی هنوز هم اسرارآميزند.
اگر روزی برسد که آنقدر بزرگ شود و بالا برود که همه رو از بالا ببيند، آنوقت ميفهمد که همه انسانها، غمهاشون، شاديهاشون، و اختلافاتشون همه چقدر کوچکند.

        اگر همه اينقدر رشد می کردند، دنيای ما يک جور ديگه بود، خيلی متفاوت، خيلی بهتر...


خوب، بد، زشت

به من می گويی "فلانی آدم خوبيه؟"  يا ميگی "فلان کس آدم بديه؟"

تا حالا حرفی خنده آورتر از اين نشنيده ام.  آيا تو کسی رو که خوب لقب ميديش ميشناسی؟  آيا همه گوشه های وجود و فکرش رو ديده ای - حتی اون قسمتهايی رو که خودش هم از ديدنشون شرم می کنه يا حتی بدتر: خودش هم اونهارو نديده؟  يا حتی اگر هم ديده باشی، فکر می کنی که تعريف من و تو از خوب و بد يکيه؟

                چقدر زود قضاوت می کنيم، و چقدر بد، چقدر زشت.


گاليله

حرفهای فلان کس به مزاجتان سازگار نيست؟  بهتر می بود که او سکوت پيشه می کرد؟

چه بسا که ذائقه تان گمراهتان می کند.  و حتی اگر صدای حنجره اش رو خفه کنيد آيا صدای ذهنش هم خاموش می شود؟

سرانجام زمان صدای همه مان را خاموش می کند، ولی افسوس که حافظه تاريخ - اين فرزند زمان - بسيار قويست و چه بسا سليقه اش در فراموشی متفاوت از سليقه من و شما باشد.
        جهان هنوز گاليله را از ياد نبرده...


عشق

و سرانجام، عشق چيست؟  مگر نه اينست که عاشق آنچه را که در خود سراغ ندارد در معشوق می جويد؟
و عشق مادی چيست؟  مگر عشقی حقيقی ولی غير مادی هم سراغ داری؟
و مگر نه اينکه در حضور معشوق سرخوشی؟  ولی آيا در دلت هراسی نداری - هراس از اينکه مبادا او تو را آنچنان که می پنداری دوست نداشته باشد؟

دوستی يک بار چه زيبا با من گفت: "تنها عشق حقيقی عشق مادر به فرزند است."

            ای دوست!
            دوستت خواهم داشت...
            با تو خواهم بود...
            در کنارت خواهم ماند...

            ولی هرگز محبتت را گدايی نخواهم کرد.


نمايشنامه

وجودت نمايشنامه ای است و زندگيت اجرايش است، نقش اوّل را داری و تک تک حرکات را طرح ميريزی - نمايشی از سؤاستفاده، در ابعاد مشغوليّات اعتيادآور ذهنيت.
بزودی برای نمايشت ايده کم می آوری و داستانت خود به خود تمام ميشود. کسانی که به تو اعتماد کنند کمتر و کمتر ميشوند، و دروغهايت مثل طاعون جهان را فرا ميگيرند.

استاد هنر تزويری و اعتياد بيمارگونه ات را دامن ميزنی،
ولی فقط قوّه تخيّل فعّالت است که پوسته تهی ات را جان می بخشد.


دوستی

آنچه زمانی به فکرش بوديم،
لابه لای حرفهای عميقمان گم شد:
        "فقط بيا با هم دوست باشيم"
ساعتی شنی از ساعتهای در حال از دست رفتن
    که تو چرخاندی...
عشق و نفرتت همه چه زودگذر بود

    همه آنچه من می خواستم کمی عشق بود...
    ولی از ميان دستانم مثل چلچله پر کشيدی
        همان وقت که ابرها مثل گوسفندانی سفيد
        کنار چوپانشان خواب بودند...


درياچه اشک

همه چيز دوست داشتنی نيست؟  همه چيز مطابق ميلت نيست؟  حالا که همه چيز آنطور که می خواستی شده؟  حالا که بر تمام مشکلاتت پيروز شدی؟  هنوز هم ناراحتی؟  حالا که دست در دست کسی که دوستش داری بر قلّه زندگی ايستاده ای و به دشتهای سرسبز اطرافت و درياچه زيبای روبرويت می نگری؟  نه!  چشمانت را می خوانم...  هنوز ناراضی هستی...  می خواهی درياچه روبرويت پر آبتر باشد - درياچه ای که از اشک ديگران سيراب شده.