فصل پنجم




Thursday, January 30, 2003

---

با دستی لرزان،
لبی بسته،
پای خسته،
ايستاده ام، روبرويت...

با چشمی نمناک،
لبی لرزان،
ترسی در دل،
زانو زده ام، پشت سرت...

... و بی صدا از درون می شکنم.



Tuesday, January 28, 2003

---

هنوز لبخندی که اوّلين نگاهت روی لبانم به يادگار گذاشته نپژمرده است.  هنوز هم گاه گاه قلبم به ياد آن روز، دمی از تپش باز می ايستد تا به ديروز ها نظری افکند.  هنوز نام تو برايم تازه ترين موضوع برای تفکر است.  هنوز هم برايم نقطۀ تلاقی روز و شبی، نقطۀ تلاقی اشک و لبخندمی، نقطه ای که هيچ گاه نشناختمش.  بدان که من از داستانی کهنه شده برايت سخن نمی گويم.  از خاطراتی که از شدّت مرور روزانه نخ نما شده اند و آسوده لميدن در گوشۀ فراموشی را آرزو می کنند حرف نمی زنم.  بودنت دليل تلاشم است، و نبودنت دردِ لحظه هايم، و هرچند زير نفوذِ نبودنت روزم به شب و بهارم به پائيز می رسد، هنوز گوشه ای از وجودم در انتظار فردائی و بهاری ديگر، سو سو می زند.



Sunday, January 26, 2003

---

تو با من حرف می زنی، و من با تو، ولی بينمان سکوتيست که حتّی پژواکِ صدايمان را می بلعد.  سکوتِ ميانمان مانندِ پلی است، پلی که يک سوی آن بر آسودگی تو استوار است و سوی ديگرش بر رنج دائمی من.  رنجی که سر چشمه اش همين سکوت است، همين سکوتی که شهامتِ گذشتن از آن و با تو سخن گفتن را کم می آورم.  هر روز با خود عهد می کنم که امشب با تو سخن خواهم گفت، و هر شب به محض سلام گفتنت عهدم را شادمانه زير پای می گذارم.  افسوس که شکستن تمام ارادۀ مرا لبخندی از تو کافيست!

... و هنوز ناگفته ها مثل پيچکی به دور گلويم می پيچند.  تا کی تابشان خواهم آورد، نمی دانم؛ فقط اين را می دانم که راهی را که بی تو شروع کرده ام بی تو به پايان نخواهم آورد، مگر تو آن را بی من به پايان آوری.  و بدان که يک سال فرصت برای درکِ اينکه با بار ديگر گذشته را تکرار کردن راه به سوی هيچ آينده ای نخواهم بُرد برايم کافی بوده، و من با تمام اراده ام اين بار ديگر از اين جادُۀ بی حاصل نخواهم گذشت...  افسوس که شکستن تمام ارادۀ مرا لبخندی از تو کافيست!



Thursday, January 23, 2003

---

نفس نفس زدنهای پی در پی
تپش های نامنظم نبض لحظه ها
آشفتگی فکر در گير و دار رؤياها
درماندگی از يافتن راهِ فرار
همه را تاب می آورم، اگر پاداشم تو باشی

ولی اگر نباشی، آن وقت چه؟...



Saturday, January 18, 2003

---

نازنين، اين است داستانِ هر روز من:
رفتن و باز آمدن،
گفتن و شنيده نشدن،
ديدن و از ياد بردن،
به فردا فکر کردن،
فردايی که هر روز دل به آن خوش می کنم، و بی تو هر شب به اميد بهتر بودنش اشک می ريزم...



Sunday, January 12, 2003

---

سکوتم از نداشتن حرفی برای گفتن نيست.  باور کن طوماری از حرفهای ناگفته بر دوشم سنگينی می کند.  حرفهايی که آرزو می کنم کاش تا فرصت بود برايت گفته بودم، قبل از آنکه دير شود.  خودت که ديدی!  ديدی که هنوز در رؤيا برايت حرفهای زيادی دارم؛ حرفهايی که شايد هيچگاه جرأت نکنم جز در رؤيا به گوشُت زمزمه کنم.  خودت ديدی که ديشب در رؤيا همۀ حرفهايم را گفتم؛ و گواه صداقتم همان يک قطره اشک خشک شدۀ روی پلکم است؛ همان اشکی که هر از گاهی در نبودت جان تازه ای می گيرد و يک بار ديگر غلطيدن روی گونه ام را می آزمايد.

آری، سکوتم از آن است که شهامت نگريستن در دو چشمت و فراخواندن حرف دلم بر دريچۀ زبانم را ندارم.  سکوتم از آن است که می ترسم دست بی رحم زمان نام مرا روبرويت کمرنگ کرده باشد.  کاش می شنيدی آنچه را می گويم.  کاش می خواندی آنچه را می نويسم.  کاش حس می کردی تپش های نامنظّم دلم را.  کاش باور کرده بودی عشقم را.

می دانم که ديگر فرصتی نيست برای سخن گفتن با تو.  کاش امشب هم به خوابم بيايی تا بقيۀ حرفهايم را بشنوی.  تو که فکر نکردی گفته های ديشبم همۀ آنچه بر دلم سنگينی می کند بود؟!

کاش...  کاش...
...


بشنو آنچه را که تنها يادگارت اکنون با من می گويد:

«ديگه اين قوزک پا ياری رفتن نداره
لبای خشکيدم حرفی واسه گفتن نداره
چشای هميــــــشه گريون، آخه شستن نداره
تن سردم ديگه جايی، برا خفتن نداره
»



Saturday, January 11, 2003

راه

چه دور است راهِ به خانه رسيدن
جادّه اش در تابستان هم مه آلود است
تنها هوس رفتن يارای پاهای شکننده ام
    در گذر از اين راه است
    راهی بی آغاز و بی پايان
    راهی که هر بار از يک جا می گذرد
    راهی که در پيمودنش ساعت از شمردن قدمهايم شرم دارد
    راهی که ثانيه های عمرم در گرد و خاکش گم می شوند
    راهی که همۀ همراهانم را بی هيچ شرمی می بلعد
امروز تو مرا همراهی در اين راه
در مسير به دور دايرۀ کاملم
و خود نيز بر دايرۀ کاملت گام می زنی
    بی شتاب، خندان، ناآگاه
فردا
فردا که مسير دايره هايمان از يکديگر بگريزند
آيا در آن فردا باز هم مرا همراهی؟
    در آن فردا که غبار زمان جای گامهايمان را پوشانده
    و ديگر بر تن اين جادّه نقشی و خاطره ای از من و تو نمانده

چه عجيب است که هر روز را در هراس از فردا گوشه ای از اين راه جا می گذاريم
    در اين راهِ بی آغاز و بی پايان
    در اين راهِ به هم رسيدن
    در اين راهِ به خود رسيدن
چه دور است راهِ به خانه رسيدن



Thursday, January 02, 2003

---

ديروز چيزی درونم شکست.  چيزی به ظرافت يک لحظه، به اندازۀ يک نگاه.  چيزی به کوچکی يک اتّفاق، و به بزرگی يک زندگی.  نمی دانم چه بناممش.  شايد يک اتفاق روزمرّه بود.  شايد هم بزرگترين اتفاق زندگيم.  مثل وارونه شدن همۀ آنچه حس می کردم بود.  چيزی از قلبم بيرون رفت به کوچکی يک برگ از زندگی، ولی جا برای دنيايی پهناور از احساس در درونم باز کرد.  احساساتی که شايد خودم متوجّه وجودشان نبودم.  ولی اکنون می شناسمشان.  می دانم تا چه حد در وجودم رخنه کرده اند.  می دانم چقدر دوستشان دارم، و چقدر به آنها وابسته ام.  می دانم که اين احساسات، کل وجودم را پر کرده اند.  و جالب اين است که هميشه جلو چشمانم بودند و من نمی ديدمشان.

ديروز چيزی درونم شکست.  شايد حصاری بود که دور قلبم کشيده بودم و باعث می شد هيچکس - حتّی خودم - درون قلبم را نبيند.  آری!  ديروز آن حصار را شکستم و اکنون با غرور از ميان خرابه های آن چشم به سوی فردا دارم.  فردايی که اميدوارم ديروزم را در آن فراموش کنی و فرصت دوباره ای به من دهی.  فردايی که اميدوارم قلبم در نبودِ حصارهای ديروز، خود را بيشتر به رُخت بکشد.  فردايی که اميدوارم بتوانم آنچه کردم را بر خود ببخشم و به آنچه خواهم کرد بينديشم، و حس شيرين بودنت در کنارم به تلاشم معنا بخشد.

تا رسيدن آن فردا، باز هم نقطه، سر خطِ سکوت.