فصل پنجم




Thursday, February 20, 2003

---

پوسته،
پوسته ای کهنه و بی رنگ،
آماده برای دريده شدن

نگاهی منتظر،
در تلاش برای گذشتن از سدّ پوسته ها،
بی قرار

قلبی خسته از تپيدنِ بی سرانجام،
در تلاش برای سبقت گرفتن از ثانيه ها

و من،
در انتظار يک لبخند،
در اين گوشه،
تنها



Saturday, February 15, 2003

شبهای تنهايی

از آن هنگام که رفته ای
    در نبودت فضايی خالی به جا مانده
از آن هنگام که رفته ای
    دتيا ديگر مثل قبل نيست

به جاهايی که با هم بوده ايم، باز می گردم
    و انگار هنوز اينجا حضور داری
تمام آن لحظه ها دوباره در من زنده می شوند
    کاش اينجا بودی

از آن هنگام که رفته ای
    اينجا، قلبی تنهاست
از آن هنگام که رفته ای
    هيچ چيز مثل قبل نيست

همۀ گوشه و کنار اينجا پر از خاطره است
    همه به وضوح دوباره جلوی چشمم جان می گيرند
همۀ آن روزها را به ياد می آورم
    کاش اينجا بودی

از آن هنگام که رفته ای
    اينجا، قلبی خون می گريد
از آن هنگام که رفته ای
    ديگر آن من ِ سابق نيستم

جای پاهايت را در برف دنبال می کنم
    افسوس که ردّ پايت کم کم محو می شود
قدر هر چيز را بعد از گم کردنش می فهميم
    ای کاش اينجا بودی

ترجمه آزاد از "Lonely Nights"، گروه Scorpions



Saturday, February 08, 2003

---

او آمد،
رودی از نياز درونم جاری ساخت،
دستم را به سويش دراز کردم،
آن را رد کرد،
و رفت.

او بازگشت،
شاد و سبکبال،
دستم را به سويش دراز کردم،
و به من می خندد،
و حتّی دستم را نمی بيند.



Sunday, February 02, 2003

---

ستاره ای بودی که در آسمان دلم سقوط کرد از خود ردّی سوزان بر صفحۀ احساسم به جای گذاشت.  اکنون نوبت من است که پا جای پای آن ستاره گذارم و در آسمان دلم سقوط کنم؛ و در راه مثل همان ستاره بسوزم و فنا شوم.  آری!  ديگر زمان فنا شدن فرا رسيده، اکنون که سر دوراهی احساس و سرنوشت ايستاده ام و به عابرانی خيره شده ام که بی تأمّل راهِ خود را برمی گزينند.  کاش من هم می توانستم به همين سادگی راه خويش را برگزينم.  افسوس که هنوز اسير بهشتی هستم که در رؤياهايم می ديدم.  افسوس که به زيستن ميان سايه ها خو گرفته ام.  ديگر وقت آن است که از نو کتاب رنگ و رو رفتۀ زندگيم را ورق بزنم، بلکه صفحه ای را بيابم که دفعۀ پيش از آن به شتاب رد شده باشم، و از آن صفحه زندگی را از سر گيرم.

و اگر چنين صفحه ای نيافتم، آن وقت چه؟