فصل پنجم




Saturday, March 29, 2003

---

با من بنشين، و از آنچه بر تو گذشته بگو،
از غمی که شانه‌هايت را می‌آزارد،
از خاطره‌ای که بلور ظريف بغضت را می‌شکند،
از آن سَمّی بگو که در وجودت رخنه کرده،
از آن خاطرۀ مسمومی که می‌ترساندت،
از تمام دلتنگيت، آرزويت، وجودت؛

آری، می‌دانم که ياريت آسان نيست،
شايد نتوانم وجودت را از آن سم و درد برهانم،
شايد فقط زمان است که حسّ گذشتنش تو را تسکين دهد،
ولی شايد دستم پناهگاهی موقّت برای دست خسته‌ات شود،
شايد سکّويی شوم تا گام بعديت را استوارتر برداری،
شايد بهانه‌ای بچه‌گانه باشم تا نقش لبخندی تا ابد روی لبت جا خوش کند،
و پس از همه چيز، شايد کمی تو را بهتر بشناسم، و تو مرا.



Wednesday, March 26, 2003

---

تنها در گذر روزها و سالهاست که عمق افکار و احساساتمان برای خودمان معلوم می‌شود.  زمانی می‌رسد که توالی سالها و آنچه «سال نو» خوانده می‌شود برايمان فاقد هر گونه معنی و مفهوم می‌شود؛ و تنها يادآور گذشتِ سالی ديگر بر يک غم می‌گردد.  زمانی می‌رسد که روز و شب را به ياد گذشته و فرصتهای از دست رفته می‌گذرانيم.  زمانی می‌رسد که تنها هم‌صحبتی که داريم، يادِ ازدست‌رفته‌هاست.  زمانی می‌رسد که تنهاييم.  و اين تنهايی تنها پرسشی است که پاسخی برايش نيست؛ از درون، روح را ذرّه ذرّه می‌تراشد، هر چند از بيرون غير از اين به نظر رسد.



Saturday, March 08, 2003

---

به شعلۀ سوزان می نگری، و گرمايش را حس می کنی،
غافل از اينکه شعله هر چه فروزانتر باشد زودتر می سوزد، تا جاييکه چيزی برای سوختن باقی نمانَد.