فصل پنجم




Saturday, April 26, 2003

---

اسمی در ميان هزار نام ديگر؛
خاطره‌ای در بين ميليونها خاطرۀ ديگر؛
من برای تو بهانه‌ای هستم برای گذر زمان،
مثل هزاران نفر ديگر.

آيا می‌توانم به تو خرده گيرم؟

آيا هرگز لاک‌پشت می‌تواند از آهو گله‌مند باشد، چون از او سريعتر و سبک‌بال‌تر است؟
آری، هميشه اين آهوست که شاداب به اطراف جست‌وخيز می‌کند،
و هميشه اين لاک‌پشت است که گوشه‌ای درون لاک خود بايد کز کند،
تا بپوسد،
و هر لحظه، هزار بار بميرد، و دوباره زنده شود، تا باز هم بتواند بميرد.
از گفتن اين همه چه فايده؟  چه کسی می‌خواهد از آنچه در دل لاک‌پشت می‌گذرد خبردار شود؟
او آذوقه‌ای بزرگ از تنهايی درون لاکش دارد،
که هيچکس دوست ندارد در آن شريکش شود.



Thursday, April 24, 2003

---

کاش اين زمزمه‌ای که مدام درون ذهنم می‌پيچد، لحظه‌ای آرامم بگذارد؛
هر بار که انديشه‌ام به سويت کشيده می‌شود، باز اين زمزمه در سرم می‌پيچد:
«تنها به دنيا آمده‌ای،
تنها زندگی می‌کنی،
و تنها خواهی مُرد...»



Thursday, April 17, 2003

---

افسوس،
که غرور است تمام آنچه داريم،
و افسوس،
که غرور است آنچه تا هميشه پاسش می‌داريم،
آه!  افسوس،
که در آخر خود می‌مانيم و يک دستِ خالی،
يک دستِ پر از غرور، و غرور، و غرور،
نه ياری در کنارمان، نه نگاهی نگران در انتظارمان،
همۀ آنچه می ماند برايمان غرور است،
و غرور، و غرور...
... و يک دستِ خالی.



Tuesday, April 15, 2003

---

خيالی نهفته است، پشت اين نگاه؛
و آينده‌ای پشت اين لحظه؛
و خاطره‌ای پشت فراموشی؛
و فريادی پشت اين سکوت؛
و آرزويی پشت اين کلام...



Friday, April 11, 2003

---

بگير دستم را، تا که انگشتانم در کنار انگشتانت برای خود مونسی جديد يابند.  زمان درازيست که نگاهم در جستجوی يک لحظه تلاقی با نگاه توست.  هر شب به اميد خواب ديدنت به بالين می‌روم، ولی چه کنم که روحم ميان پنجه‌های تنهايی در حال تقلّاست، و خواب هم از پلکم فرار می‌کند.  بيا، تا دوباره واژۀ آرامش در گوشم طنين آشنايی پيدا کند.



Monday, April 07, 2003

---

تصويری موج می‌زند روبروی ديده‌ام انگار،
بال و پر بر افق ذهنم می‌فکند،
و مرا از احاطه‌ای که بر ذهنم يافته گريزی نيست.
می‌بينم آن را،
و می‌شنوم، و می‌بويم، و می‌چشم، و می‌زيَمَش.
و درد است آنچه از عبورش بر گسترۀ خيالم نصيبم می‌شود،
ولی دردی نه از آن گونه که گريزان باشم از آن،
که جای زخمهای دلم را فقط آن تصوير مرهم است،
که مرا از احاطه‌ای که بر دلم يافته گريزی نيست.
خاطره‌ايست، مايۀ سرخی صورتم،
و اميد است که مرا کشان‌کشان در اين راه می‌برد،
و چه سخت است، حفظِ اميد،
آن هنگام که هر روزنۀ اميدم را جز کورسوئی از يک سراب نمی‌يابم،
سرابی که مرا از احاطه‌ای که بر اميدم يافته گريزی نيست.
و ايا در آخر داستان، حضورت روانم را نوازشی خواهد کرد؟
يا باز اشک ميهمان گونه‌ام خواهد شد؟
آيا اين جويبار سرنوشت، مرا به دريايی که هستی می‌برد؟
که اگر نبُرد، همان بهتر که در راه بخار شوم،
تا دلِ غمناک ابر مرا به رويت بباراند،
همان به که مثل يک قطره در خاک فرو روم،
تا شايد روزی قدم بر آن خاک نهی،
و تا آن هنگام، فقط با ماه خواهم گفت،
که مرا از احاطه‌ای که بر من يافته‌ای گريزی نيست.



Friday, April 04, 2003

---

اگه خوب نگاه کنی، اون دوردورا، يه ساختمونی می‌بينی که کُلّی بالا رفته.  اون منم!  خيلی استوار و مقاوم به نظر مياد، نه؟  همينطوری که از دور نگا می‌کنی انگاری که هزار ساله همونجا وايساده، و هزار سال ديگه هم دَووم مياره.  خب، ديگه به قدّ کافی اونجا وايسادی؛ يه کم بيا جلوتر.  يه کم نه!  خيلی.  قشنگ بيا جلو و همون ساختمون رو از نزديک نگا کن.  نزديکِ نزديک.  می‌بينی اون نقطه‌های سفيدی رو که روش وول می‌خورن؟  حدس بزن اونا چيَن!  نه!  اشتباه نمی‌کنی!  اونا موريانَن!  موريانه!  می‌دونی کارشون چيه؟  اونا منو ميتراشن.  ميتراشنو می‌خورَن!  فکر کن يه ميليون تا موجود ريز از تنت گازهای کوچولو بگيرنو مَلَچ مَلَچ بخورن!  تازه!  اينايی که تو می‌بينيشون يک صدم اوناييَن که از تو مشفولِ بُخور بُخورَن!  فقط تو نمی‌تونی ببينيشون!  ولی يادت باشه که اوّلش هم وقتی اون دوردورا وايساده بودی همينارو هم نمی‌ديدی!  خودم دعوتت کردم بيای جلو!  حالا اگه گفتی اينا از کجا اومدن؟  چرا رو ساختمونای ديگه پيداشون نمی‌کنی؟  چرا گوشتِ تن مردم ديگه بابِ ميلشون نيست؟  دليلش اينه که...  نه!  اين رو بهت نمی‌گم.  اگه خودت حدس زدی که هيچی!  اگه هم نتونستی فراموشش کن.

خوب امروز چيزايی رو بهت نشون دادم که کسای خيلی کمی ديدن.  حالا ديگه بسّه.  برو عقب‌تر.  بذار اين موريانه‌ها کارشونو با خيال راحت انجام بدن!  وقتی اين نزديک بودی يه لحظه حس کردم دست از کار کشيدنو محو تماشای تو شدن.  بذار دوباره به جشنشون برگردن.  حالا که اينارو ديدی، شايد بعدها خيلی چيزا رو راحت‌تر بشه بهت گفت و تو هم راحت‌تر بفهمی.

راستی!  تا حالا ديدی ساختمونی که موريانه بهش زده چجوری می‌ريزه؟  اصلاً نميشه اونو پيش‌بينی کرد.  همونجوری به نظر مقاومه، ولی يه لحظه، بوم!  همه‌چی تموم ميشه، و ساختمونی که فکر می‌کردی هزار سال ديگه هم دَووم مياره اثری ازش نمی‌مونه.  البته زياد غصّشو نمی‌خوری، چون اين شهر پر از ساختمونه، نه؟



Tuesday, April 01, 2003

---

می‌توانم مطمئن باشم که آخرين فرصتها را بيهوده از دست نمی‌دهم؟  می‌توانم مطمئن باشم که کدام راه، راهِ درست است؟  کار آن کودک بيمار درست است که آخرين لحظه‌اش را، لحظۀ فروافتادن آخرين برگ تصوّر می‌کند، و از ديدن پايداری برگ اميدِ به زنده‌ماندن می‌يابد؟  يا کار دخترک کبريت فروش، که آخرين لحظه‌اش را، لحظۀ کم‌فروغ شدن رؤياهايش ميان شعلۀ چوب‌کبريتها تصوّر می‌کند و تمام چوب‌کبريتهای باقيمانده‌اش را يکباره آتش می‌زند، ،تا يک لحظۀ پرفروغ را به هزاران لحظۀ کم‌فروغ ترجيح دهد؟  کدام را می‌توانم سرزنش کنم؟  اميد کودک بيمار را، که زندگی نکبت‌بارش را برمی‌گزيند، يا جسارت احمقانۀ دختر کبريت‌فروش را، که بدون رؤيايش، مرگ در سرما را ترجيح می‌دهد؟

و در آخر، هر راهی که برگزينم، می‌توانی اميدم يا جسارتم را بر من ببخشی؟