فصل پنجم




Tuesday, May 13, 2003

---

شمردن ثانيه‌ها و دقيقه ها و ساعتهاست که روزهايم را شب می‌کند،
و هر شب بيهوده در آسمان به دنبال گوسفندانی می‌گردم تا شمردنشان شبم را به سحر برساند،
ديگر اين جادّه از خستگی گامهايم به فغان آمده،
ديگر دوستان به تنگ آمده‌اند از تحمّّلم،
ديگر تمام لفات دلداری نخ‌نما شده‌اند برايم،
ديگر اين منم، تنهایِ تنها، ايستاده در اينجا،
    به انتظار پاسخ آخرين خواهشم،
انتظاری که تلختر از انتظار حکم فرجام يک محکوم به اعدام است در سپيده‌دم روز اعدام،
يک محکوم تنهایِ نتها که خسته به سوی طنابِ دار گام می‌زند،
و پوسيدگی طناب است آخرين اميدش...



Monday, May 12, 2003

---

کاش می‌‌ديد کسی اين گردابی را که در سرم است،
اين گوشه حسرت است، آن گوشه درد؛
اين گوشه عشق است و آن گوشه رنج؛

چه بگويم از آنچه بر دلم می‌‌گذرد؟
آيا اشکم گوياترين حرفها نيست؟
آه که تو آن را نمی‌‌بينی...

چه بگويم از بختم، از زندگيم؟
آيا چيزی جز شکست و درد و شکست در آن می‌‌توان يافت؟
آه که تو اين را نمی‌‌بينی...

چه بگويم که حتی نمی‌‌دانم آيا می‌‌خوانی اين خط را،
و اگر می‌‌خوانی چرا چيزی نمی‌‌گويی؟
باور کن اين سکوت تنها باريست که کمرم را خم می‌‌کند.
بشکن اين سکوت را، بگو چيزی، حتی يک کلمه،
که بدان همان کلمه‌‌ات تسکينم خواهد بود،
حتّی اگر به يادش هر شب خواب پس از اشک به ديده‌‌ام بيايد.

کاش مرا باور می‌‌کردی...

آه که تو حتّی مرا نمی‌‌بينی...



Saturday, May 10, 2003

---

می‌گويند سرنوشت مانند يک بادام است، که تا آن را نچشی نمی‌دانی تلخ است يا شيرين؛
من می‌دانم که سرنوشتم تا جاييکه چشيده‌امش تلخ بوده.
و می‌گويند انسان به اميد زنده است؛
تا به حال چه کسی بادامی ديده که بخشی از آن تلخ باشد و بقيه‌اش شيرين؟

پس تو را به آنچه باور داری سوگند، بگو من به چه اميدوار باشم؟



Friday, May 09, 2003

---

هيچ وقت، بهار به اين سردی نبوده،
هيچ وقت، روزها اينقدر تاريک نبوده‌اند،
و من از اين سرما مدام می‌لرزم،
و تو می‌پنداری که از گرما به ستوه آمده‌ام،
زيرا تمام آنچه می‌بينی قطرات عرق روی پيشانيم است،
و نمی‌دانی که اين عرق از فکرهاييست که يک لحظه هم مرا آرام نمی‌گذارند،
و همين عرق است که قطره قطره جمع می‌شود،
و دريايی می‌شود تا چشمانم تا ابد در آن غرق شوند،
و تو در شگفتی که چرا من چيزی نمی‌بينم،
و من در شگفتم چون می‌دانم هنوز چيزی جايی هست که آنگونه نيست که بايد باشد،
و تو تلاش می‌کنی حرفهای مرا بفهمی، هر چند که می‌دانی بيهوده است،
و من تلاش می‌کنم بفهمم چرا اينقدر همه چيز سرد است، هر چند که می‌دانم بيهوده است،
و تو غافل از آنی که هرگز نخواهی فهميد من چه می‌گويم، مگر يک لحظه بخواهی که جای من باشی،
و من غافل از آنم که اين سرما از درون من به بيرون می‌تراود،
و من هنوز زير اين فشار شبهايم را به صبح می‌آورم،
با همان وضعی که آخرين قطرۀ داخل قطره‌چکان تقلّا می‌کند در مقابل تو که قطره‌چکان را می‌فشاری پايداری کند و به بيرون پرتاب نشود،
و نمی‌دانم که کی مجبور به تسليم و روبرويی با حقيقت می‌شوم، اگر حقيقتی موجود باشد،
پس به من نخند، اگر می‌بينی هنوز هم ابلهانه خود را به سوراخ دهانۀ قطره‌چکان چسبانده‌ام و عرق می‌ريزم تا پابرجا بمانم.



Sunday, May 04, 2003

---

ورق ورق می‌زنم هر روز،
آنچه را که باقی مانده از دفتر عمر،
نفسم می‌گيرد از غباری که از اين دفتر کهنه برمی‌خيزد،
غباری پاک‌نشدنی، به وسعت وجودم.
دستم سردتر می‌شود و سردتر،
همچنانکه خون از گردش در رگهايم خسته‌تر می‌شود و خسته‌تر؛
و هنوز می‌نشينم بر لب راهی که می‌پندارم،
گذر خواهد کرد روزگار از آن، روزی به سود من،
ترسان از آن که اين غبار،
پاک کند نام تو را از دلم،
چرا که اين غباريست که پاک نمی‌شود، دوست من!